فاطمه یکتافاطمه یکتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه سن داره

نی نی نقلی من و بابا

مرد من...

خدايا شكرت امروز روزيه كه دوست دارم هيچ وقت فراموشش نكنم شوهر جان صبح ساعت ٥.٣٠ بيدار شد و شروع كرد به آماده شدن منم فقط نگاش ميكردم و رفت به سمت استديو شبكه چهار براي مصاحبه ي تلويزيوني كه ازش به عنوان يك مخترع و محقق جوان دعوت شده بود خلاصه اينكه مصاحبه شوهر جان ٤٥ دقيقه طول كشيد و برنامه  هم زنده بود و من در تماااااام مدت داشتم با عشق به صفحه تلويزيون نگاه ميكردم لحظاتي پر از غرور و افتخار شوهر جان خيلي قشنگ و مسلط از اختراعش دفاع ميكرد و درباره ي ضرورت توليدش حرف ميزد كه البته با تلاشهاي زيادش بالاخره داره نتيجش رو ميبينه من خيلي وقت بود كه از موفقيتهاي شوهر جان مطلع بودم ولي خانواده در جريان نبودن ...
27 آبان 1393

عاشورا در اصفهان

    اين سفر اصفهانمون واقعا عالي بود و خييييييلي بهمون خوش گذشت..... خدارو هزار مرتبه شكر صبح تاسوعا به سمت اصقهان حركت كرديم و ظهر رسيديم شبش رفتيم مسجد دانشگاه اصفهان و از مراسم خوبش استفاده كرديم  روز عاشورا  هم رفتيم خونه ي مادر بزرگ شوهر جان نذري خورون..... چهارشنبه هم صبح و عصر به خريد گذشت( آخه تهران قحطي اومده) جمعه ظهر هم رفتيم در كنار زاينده رود پر آب و خوش گذرونديم از عاقل شدن دختر خانومم هم كه نميدونم از كجا شروع كنم تو يه پست ديگه مغصل شيرين كارياي اصفهانش رو ميگم الان خستم   ...
19 آبان 1393

يك سال و سه ماهگيه دختركم....

روزهاي شلوغ و پر كار من يكي پس از ديگري ميگذرن همه چيز خوب و آرومه و هيچ نعمتي بالاتر از اين نيست امروز دخترك نازم يك سال و سه ماهگيش تموم شد و من روند زيبا و غير قابل وصف بزرگ شدنش رو روز به روز بيشتر ميبينم خوشحالم خوشحالم از داشتن فاطمه يكتاي نازم كه هر جا ميرم همه تحسينش ميكنن و ازم ميپرسن چي كار كردي كه دخترت انقدر خوب و آرومه من خداي مهربوني دارم همين و همين براي تمااااام زندگيه من كافيه راستش يه چيزي ميخوام بگم از بعد از مادر شدنم بيشتر خدا رو درك ميكنم( شما اينطوري نيستين......؟؟؟؟؟) اين شباي محرم واقعا عزيز و دوست داشتني هستن من عااااااشق تماميه دستگاه عزاداريه امام حسينم همش قشنگه!!!! سخنر...
8 آبان 1393

كار جديد من....

  امروز رفتم سر كار واي كه عااااااشق كارمم چه قدر باحاله و جو خوب و مذهبي داره يه گروه دختر جوون و مهربون  كه همشون به فكر كمك به همديگن و كلي اونجا ميگيم و ميخنديم و البته كار هم ميكنيم نقلي خانوم رو هم ميبرم با خودم  البته بقيه دوستان بچه هاشون رو مهد ميذارن ولي چي  كار كنم؟؟؟؟ امروز دو بار گذاشتمش هر دو بار مربي اومد پشت در اتاق بهم تحويلش داد خيييييلي گريه ميكرد بچم..... منم هم كارميكنم هم هواي فاطمه بكتا رو دارم در حين جلسه تو بغلم خوابش برد و منمگذاشتمش رو يه پتو گوشه ي اتاق و بعد كه از خواب پا شده بود و با تعجب همه حا رو نگاه ميكرد ازش عكس گرفتم فاطمه يكتا ياد گرفته سينه ميزن...
7 آبان 1393

نقلي خانومه نقاش

دختر خانوممون نقاش شده!!!!!! يعني عااااشق مداد رنگي و كاغذه هاتمام ديشب رو داشت خط خطي ميكرد و زير لب هم يه چيزايي ميگفت.... يه دو شه.... همينجوري اين جمله رو تكرار ميكرد مداد رنگياش رو ميداد به من من هم براش گل  و دختر و... از اين جور چيزا ميكشيدم و اونم خيييلي استقبال نميكرد تا اينكه واسش نوشتم ١ ٢ ٣ و گفتم يك دو سه أنچنان ذوق زده شده بود كه نگو!!!!!! هيچي ديگه كارم دراومد تا آخر شب هي مدادش رو ميداد بهم كه براش بنويسم يك دو سه و بعدش هم سعي ميكرد ادام رو دربياره.... واقعا كه عجيبه..... من كه بچه بودم عاشق نقاشيه گل و دختر و خونه بودم نه عددهاي رياضي!!!!!!! خب حالا البته خييلي هنوز كوچيكه.....
4 آبان 1393

مهمونيه بزرگ

  امروز رفتم كلاس سيره و معارف زندكي سازكه خيلي هم عالي و مفيد بودن فاطمه يكتا هم تو كلاسا قدم ميزد والبته تو كلاس دوم به طرز عجيبي حدود چهل دقيقه با چند تا خودكار رنگي و يه تيكه كاغذ سرگرم شد آخر كلاس رفتم و از استاد بابت اينكه فاطمه يكتا يه جاهايي نظم كلاس رو به هم زده عذر خواهي كردم كه استاد بامهربوني خنديد و گفت ما هم استفاده كرديم از حضور ايشون و لبخند گرمي تو صورت فاطمه يكتا زد شب هم در بم مهمونيه شلووووغ خونه ي مامانم دعوت بوديم كه خاله هاي مامان هم بودن و البته خيييلي بهمون خوش گذشت   ...
2 آبان 1393
1